مرد دستانش را به سوی آسمان دراز کرد و گفت:
خدایا سلام!
امشب می خواهم اندکی با تو صحبت کنم.
امشب به کسی برای شنیدن نیاز دارم
به کسی برای گوش دادن به نگرانیها و ترسهایم
خدایا تو خود شاهدی که به تنهایی نمی توانم!
از تو می خواهم تا خانواده ام را در پناه خود حفظ کنی
به من ایمانی عطا کن تا بدون ترس و واهمه ای
با لحظه لحظه زندگیم روبرو شوم
خدایا از تو سپاسگزارم که به حرفهایم گوش دادی
شب بخیر . دوستت دارم
آنگاه زمزمه کرد : خدایا با من حرف بزن!
و سینه سرخی آواز خواند.
اما مرد نشنید . پس دوباره گفت :خدایا با من حرف بزن !
و آسمان غرشی کرد . اما مرد نشنید .
به اطراف نگاهی انداخت و گفت : خدایا بگذار تا تو را ببینم!
و ستاره ای در آسمان روشن تر شد و چشمک زد.
اما مرد ندید و فریاد زد: خدایا معجزه ای به من نشان بده !
و نوزادی به دنیا آمد . اما مرد متوجه نشد.
در نا امیدی گریه سر داد و گفت : خدایا مرا لمس کن
بگذار بدانم که در این جا حضور داری !
پروانه ای روی شانه هایش نشست . اما او آنرا دور کرد.
مرد فریاد زد که به کمکت نیاز دارم و نامه ای دریافت کرد
پر از خبرهای شاد و امیدوار کننده.
اما او آنرا خواند و به کناری انداخت و از آنجا دور شد!
خدا در همین جاست . همین نزدیکیها
در همین چیزهای به ظاهر ساده و بی اهمیت.
نعمتهای خداوند ممکن است آنطور که منتظرش هستید بدستتان نرسد!
نویسنده: نیلوفر(چهارشنبه 85/7/5 ساعت 11:12 عصر)